غزل مناجاتی با خداوند کریم
مـرا که گـدای تـو بـودم زمـانی ز چشمانت انداخت این بددهانی تو بـودی ولی بـندۀ خویش بودم تو را خواندم اما دلی نه! زبـانی من بیسـر و پا چـهها که نکردم تو میدانی اما چه میشد ندانی! کجا رفت آن گـریههای مناجات کجا رفت حالـم؟ کجایی جـوانی چـرا دل بـریـدم ز دنـیـای بـاقی چـرا دل نـکـنـدم ز دنـیـای فانی جز این میکـده جای دیگر ندارم چه خاکی کنم بر سرم گر برانی منو دوری از روضهها وای بر من تـمام است کارم عجـب امتحانی سرم گرم ایوان طلای نجف شد که انـداخـتـه بر سـرم سـایـبـانی برای علی فـاطـمه سوخت افتاد تـوان بـر عـلـی داد با نـاتـوانـی |